منظومه

باشد که نافع آیدم این نظم دلپذیر

منظومه

باشد که نافع آیدم این نظم دلپذیر

نتسنشتینتسنیتنمسینمسشتینمستشیمنتسیتسمی

شمنسنیتنمسشیمنسشیمنمسشنیشیسی

منشینسشیمنسمین

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۰۲ ، ۱۱:۳۱
محمدجواد ربیعی

سیرسییییییییییییییییییییییییییییییییییبسلیالابلابتاتلاتتتتتتتتتتتتتااااااااااااااااااااا

برای دریافت اطلاعات بیشتر کلیک کنید

سیرسییییییییییییییییییییییییییییییییییبسلیالابلابتاتلاتتتتتتتتتتتتتااااااااااااااااااااا

سیرسییییییییییییییییییییییییییییییییییبسلیالابلابتاتلاتتتتتتتتتتتتتاااااااااااااااااااااسیرسییییییییییییییییییییییییییییییییییبسلیالابلابتاتلاتتتتتتتتتتتتتاااااااااااااااااااااسیرسییییییییییییییییییییییییییییییییییبسلیالابلابتاتلاتتتتتتتتتتتتتااااااااااااااااااااا

سیرسییییییییییییییییییییییییییییییییییبسلیالابلابتاتلاتتتتتتتتتتتتتاااااااااااااااااااااسیرسییییییییییییییییییییییییییییییییییبسلیالابلابتاتلاتتتتتتتتتتتتتاااااااااااااااااااااسیرسییییییییییییییییییییییییییییییییییبسلیالابلابتاتلاتتتتتتتتتتتتتاااااااااااااااااااااسیرسییییییییییییییییییییییییییییییییییبسلیالابلابتاتلاتتتتتتتتتتتتتااااااااااااااااااااا

سیرسییییییییییییییییییییییییییییییییییبسلیالابلابتاتلاتتتتتتتتتتتتتااااااااااااااااااااا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۰۲ ، ۰۹:۱۵
محمدجواد ربیعی

نوشتن فرصت خوبی است برای فکر کردن.

اخیرا تصمیم های فکری زیادی می گیرم. تصمیم هایی از جنس تغییر رویکرد زندگی. آخرین تصمیماتی که گرفته ام چنین است:

ذهنم فقط درگیر کار باشد و نه روابط

منطقی باشم و نه احساسی

مطیع باشم

دقیق و عمیق و متمرکز باشم

 

این تصمیم ها را بر اساس نقاط ضعفم می گیرم. فکر می کنم مشخص باشد که وقتی می نویسم «ذهنم فقط درگیر کار باشد» پس احتمالا درگیری ذهنی بزرگی دارم که می خواهم از آن رها شوم. یا وقتی می تصمیم می گیرم منطقی باشم و نه احساسی، مشخص است که از نظر احساسی بسیرا شکننده هستم. مطیع بودن، نشان دهنده این است که یا سرکش هستم یا خیرا سرکش شده ام. دقیق و عمیق و متمرکز هم طبیعتا نشان می دهد که کارهایم را بی دقت انجام می دهم و تمرکز ندارم. 

احتمالا این موارد هم به هم متصل هستند. یعنی احساسی بودنم، ذهنم را درگیر احساسات می کند و مانع تمرکزم می شود.

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۰۱ ، ۲۲:۲۱
محمدجواد ربیعی

این بار اما قدم به قدم راه می‌روم در جاده ابریشمی خیالاتم. در سکوت سرسام آور شب. در سرمای جان‌سوز زمستان. این بار راه می روم با تو

راه می روم به سوی تو. راه می روم برای تو. من یک شب گردِ دوره گردِ بی همه جا و بی همه کس هستم که راه می روم

کاری جز راه رفتن ندارم. و همین راه رفتن تنها و بزرگ ترین دارایی من است از عشقی که آن را هم ندارم، و آن عشقی که ندارم و به جایش راه می روم تحفه ایست ناچیز  از تمام روزها و شب هایی که در خیال تو به سر کردم و بعد فهمیدم که شب ندارم و روز ندارم و خیال هم ندارم.

 

و راه می روم به سوی تو در شبی که تو برایم ستاره بارانش کردی. گرمای دستانت را حس می کنم وقتی در جیب هایم فرورفته اند انگار جیب هم ندارم و جیب هایم برای توست و دست هایت را در جیب هایم جا گذاشته ای و حالا من که از سوز سرما به تو پناه آورده ام، به تو رسیده ام

 

باز هم راه می روم. راه می روم روی جاده ابریشم ابروانت. این جاده اما بالا و پایین دارد. می رود بالا، می افتم. می رود پایین می افتم. این ابروانت را برای چه کسی اینچنین بالا و پایین می کنی. شاید برای من باشد. شاید می خواهی آنقدر بالا و پایینم کنی که رهایم کنی از اسارت زیباییت. می خواهی مرا بربایی. اما، منی وجود ندارد. پس ...

 

راه می روم، نه، راه می روی. این من نیستم که راه می روم. من حتی راه هم نمی روم. من تمام تو هستم و این تو هستی که قدم به قدم بر بند بند وجود من راه می روی. و من کیستم جز تو و تو کیستی که اینچنین مال خودت می کنی همه هستی من را

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۰۱ ، ۱۴:۴۵
محمدجواد ربیعی

سه سال از روزی که کنکور دادم و فصل جدید زندگیم شروع شد، گذشته است. بدون شک، بلطف خدا احساس بهتری دارم نسبت به این فصل جدید و این احساس بهتر نتیجه تلاش و زحمات خودم است. کاری به مقایسه دوران دبیرستان و دوران بعد از دبیرستان یا همان فارغ التحصیلی ندارم، اما نمی‌توانم منکر تفاوت بسیار زیاد این دو فصل شوم. 

طبق قرار این سه سالی که گذشت، فقط برای خودم و فقط برای یک تکان، مهم‌ترین برگه‌های دفتر این یک سال را ورق می‌زنم.

  • کمک آقای امینیان بودن 
  • ارتباط با آقا رزبان
  • ارتباط با آقا هاشمی
  • تجربه مملو از شکست کار در باران، در کنار آقایان مدرسی و غفاری (اما شیرین)
  • تجربه فوق العاده تاسیس موسسه آز
  • تجربه فوق العاده مسئول مالی شدن
  • یادگرفتن اکسل به عنوان مسکن مغزم
  • آشنا شدن با نقشه ذهنی
  • تجربه پشتیبان کنکور بودن (از اردودرسی‌ها گرفته، تا خانه دانش‌آموز رفتن‌ها و عروض کار کردن‌ها)
  • تجربه فوق العاده کمک آقای حنیف زاده بودن
  • حضوری شدن دانشگاه و رتبه چهارم رشته شدن و بورسیه المپیاد علوم تربیتی شدن
  • تجربه آشنا شدن با سایت متمم
  • یادگرفتن مملو از شکست نرم افزار اکسس
  • سفرهای خادمی مشهد و پیدا کردن دوستان جدید (ابراهیم پور و رزبان و ایلخانی و حدادی و نصری)
  • تجربه مزخرف ادامه دادن پژوهش برای سال دوم
  • شکل گرفتن جمع رفاقت جدید (رزبان و هاشمی و پیرو و میرشجاعی و صفایی)
  • تجربه فوق العاده زیارت اربعین همراه زیارت عتبات و انقلاب سامرا
  • تجربه چهله بدون گناه
  • تجربه کار کردن کنار حسین صفایی
  • تجربه فوق العاده آشپزخانه فاطمیه و موکب‌های مناسبتی
  • تجربه اولین تدریس در مدارس شهاب نور، صاحب کوثر، فرهنگ

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۰۱ ، ۲۲:۴۶
محمدجواد ربیعی

تو از جون مدیریت دقیقا چی میخوای؟

این سوال مهمیه که باید خیلی زودتر از خودم می پرسیدم.

مکثی کردم و به فکر فرو رفتم

جوابش برام مشخص بود، فقط هیچ وقت از این زاویه نگاه نکرده بودم

آرام شروع کردم به نوشتن

  • ارتباطات قوی و گسترده (می‌توانی بدون مدیر شدن هم بدست بیاوریش)
  • مهارت و حس مدیریت کردن (می توانی در تمام پروژه‌ها ایجادش کنی)
  • کلاس مدیر بودن (این فقط برای مدیرهاست، شرمنده تو به دنبال کلاس خودت باش)
  • درآمد بالایش (می توانی بدست بیاری)
  • مستقل و آزاد بودنش (باید رویش فکر کنم)

 

و از مدیریت فراریم بخاطر

  • مسئولیت سنگینش
  • ریسک بالایش
  • نیاز فوق العاده زیادش به ارتباط برقرار کردن (البته من در حد اعتدال هستم)

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۰۱ ، ۱۱:۲۸
محمدجواد ربیعی

ما آدم‌ها دوست داریم برای هر چیزی اسم بگذاریم.

اسم می گذاریم تا بهتر بشناسیمش، به یاد بیاریمش، با آن ارتباط برقرار کنیم، درباره آن با دیگران ارتباط بر قرار کنیم و غیره و غیره. من هم با این کار موافقم. ولی گاهی پیدا کردن اسم ها خیلی سخت می شود. مثلا فرض کنید در یک فرهنگ، همه به زردآلو، گردالوی زردی زردی میگن ولی خب من اگر این اسم را ندانم و در مغازه بخواهم زردآلو بخرم اختمالا موفق نخواهم بود.

حالا مشکلی که من پیدا کردم، ندانستن اسم برای خریدن میوه نیست. مشکل نداستن اسم مجموعه فعالیت‌ها است. فرض کنید در جامعه‌ای برای کسی که در کلاس تدریس می کند و آموزش می دهد هیچ اسمی انتخاب نکرده باشند. طبیعتا هم کسی که تدریس می کند و هم دیگران اذیت خواهند شد. کسی که تدریس می کند از آن جهت که نمی تواند خود را در یک کلمه معرفی کند و دیگران هم به شکل های دیگری

 

حالا شما مرا راهنمایی کنید. به کسی که مشاور یک مدیر است، چه می گویند؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۰۱ ، ۰۶:۲۸
محمدجواد ربیعی

باید متخصص شوم

این جمله کوتاه اما الهام دهنده، برداشتی است از کتاب کار عمیق اثر کال نیوپورت

تز اصلی این کتاب تا جاییکه مطالعه‌اش کردم، اصرار به تمرکز در کار جهت متخصص و بهترین شدن است. خیلی نمی توان به این حرف ها اعتماد کرد که اگر تخت خوابت را مرتب کنی، یا ۵ صبح از خواب بیدار شوی، قطعا موفق می‌شوی (که البته من از طرفداران این دو رویکرد هستم) اما این پیام بشدت برای من قابل باور و منطقی است که «با تولید کردن متخصص می‌شوی»

همین عامل باعث شدن کمی به خودم بیایم. متوجه شوم تنهایی نمی توانم موفق بشوم و لازمه اش یه تکان بزرگ است. ارتباطم را با شخص موفق و پرارتباط زندگیم حفظ کردم. او همیشه من را سوق می دهد به تولید کردن. هدفش این که من تولید کنم نیست ولی خب این اتفاق می افتد. برای هر پروژه ای که به ذهنش می رسد و اتفاقا خیلی هم پروژه به ذهنش می رسد، من مجبور می شوم ساعت‌ها فکر کنم، دسته بندی و سازماندهی کنم و نهایتا مقداری از زمانم را صرف کلنجار رفتن با یکی از نرم افزار های ورد، اکسل، پاورپوینت، اکسس، مایند مپ و... کنم. برای مثال ناگهان به ذهنش می رسد که باید طرح پژوهش بنویسیم برای مدارس و من ساعت‌ها در مسیر مسلط شدن بر نگارش متون رسمی و کار با نرم افزار ورد حرکت می کنم. همین حالت هنگام پروژه های مالی و پروژه های تدریس محور هم اتفاق می افتد.

تا قبل از مطالعه این کتاب با معجزه تولید کردن آشنا نبودم. تولید کردن در نگاهم یک امر خنثی و بی معنی بود. هر گاه از تولید کردن می شنیدم، یاد گاو و گوسفند و گندم و در بهترین حالت تلفن همراه می افتادم. در حالیکه کشف یک ایده جدید، نوشتن یک متن یا داستان، تدوین یک مقاله، طراحی یک بازی، ساخت یک داشبورد مدیریتی در اکسل و حتی هم صحبتی با یک دوست از جنس تولید است. 

تولید معجزه است. همان طور که سختی‌های بسیاری دارد. ناامید شدن و امیدوار شدن دارد. ولی آخرش شما را متخصص می‌کند. 

کتاب کارعمیق، راه موفق شدن را متخصص شدن می داند، و راه متخصص شدن را تولید کردن می داند. 

و من میخواهم موفق شوم، پس متخصص می شوم. متخصصی که بهتر از من وجود نداشته باشد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۰۱ ، ۰۶:۱۸
محمدجواد ربیعی

این موضوعی که می خواهم در موردش بنویسم از آن موضوع هایی است که نمی توان هر جایی و مقابل هر کسی در موردش صحبت کرد. کاملا شخصی است و اگر گمان می کنید جنبه شنیدن این صحبت ها را ندارید همین الان گمتان را گور کنید و بروید پی زندگی و کارتان

زمان و مکان و مخاطب ازدواج همیشه در هاله ای از ابهام خواهد ماند. عده ای به خودشان تکانی می دهند و می روند که این سه عنصر حیاتی را در طبیعت خدا پیدا کنند. عده ای هم مثل من از همه جا بی خبر می نشینند که دست تقدیر با آن ها دست بدهد و شاید دست یکی دیگر را هم در دستشان قرار دهد.

بی پرده بگویم من از آن آدم هایی هستم که ازدواج را کاملا امری الهی می دانم. یعنی معتقدم من و خودم و مادر و پدرم و خواهرم و خاله و عمه ام و عموم و دایی ام هیچ نقشی در رخ دادن ازدواج و حتی کیفیت و کمیت آن نداریم. چه قبل از ازدواج، چه حین و چه بعد. البته هیچ نقشی هم که نیست. همان داستان تو وظیفه ات را انجام بده بقیه اش با خدا را مرور کنید.

مراحل ازدواج از نظر من بدین شکل است. اگر این مراحل را طی نکردید و ازدواج کردید هیچ تعجبی نکنید چون این ایده کاملا شخصی است و استناد خاصی ندارد.

قبل از ازدواج باید خوب باشی. خوب بودن یعنی تقوا داشتن. یعنی انجام واجبات و ترک محرمات. خوب بودن با تعریف من سخت است. مخصوصا اگر از کودکی به آن عادت نکرده باشی. پس بهتر است بگویم باید برایند زندگی ات قبل از ازدواج یعنی از سن بلوغ به بعد رو به خوب بودن باشد. یعنی اگر کثافت کاری کرده ای قبلا به درک. الان خوب باش.

وقتی مطمین شدی که برایند زندگی ات خوب است. هر از گاهی یک خطایی سر می زند و دوباره بر می گردی سر کارت می توانی بیاندیشی که چقدر برای زندگی مشترک با یه آدم دیگر برای تا آخر عمر مناسبی. ملاک هایی که باید ببینی در خودت را لیست کرده ام:

 

رشد فکری: دغدغه دیگری به جز خودت را داشتن / توانایی مدیریت کردن مشکلات / شناخت خود /

رشد احساسی: تمایل به تحت سرپرستی گرفتن دیگری

رشد مالی: توانایی مدیریت مالی زندگیت / دریافت حداقل حقوق مناسب برای یک نفر (برای دومی را خدا می رساند) / کار مناسب (حلال باشد)

رشد شخصیت: اعتماد به نفس / روابط عمومی صحیح / متشخص و محترم / 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۰۰ ، ۱۰:۰۱
محمدجواد ربیعی

می توانم به راحتی اقرار کنم که بیشتر اوقات خود را تنها ندیدم. نه اینکه همیشه رفقایی داشته باشم که کنارم باشند و حال دلم را عوض کنند. نه اینکه همیشه در جمع های خانوادگی به درخشم و به درخشانم. نه اینکه آنقدر آدم خوبی بشوم که خدا را در تمامی لحظات در کنار خودم ببینم. همه این ها اگر می شد خیلی خوب بود. ولی تنها نبودن من شکل دیگری داشت. 

عموما برای برای بودن ها شکل میکشند. مثلا میگویند فلانی زیبا بود و زیباییش اینطوری است که در کاغذ کشیده ام. یا مثلا می گویند فلانی عصبانی بود اینطوری که ادایش را در می آورم. هیچ وقت نمی گویند:« باورت نمیشود وقتی خشتک شلوار پدر دوستم در عروسی پسرش پاره شد چه شکلی نبود.» بعد که بخواهند بهتر توصیف کنند بگویند:«برای اینکه بهتر متوجه بشوی قیافه اش چطوری نشد به صورت من نگاه کن تا ادایش را در بیاورم»

خب این کاملا مزحک است که بگوییم درخت ها در فصل بهار چه شکلی نیستند. یا مثلا بگوییم کوه ها زمانی که لابه لای دانه های برف پنهان می شوند چه شکلی نمی شوند. خب از آن اول مثل آدم بگو چه شکلی می شود. به جای اینکه بیایی و آن یک حالت را توصیف کنی میایی و تمام میلیون ها حالتی که نیست را شرح می دهی. تو یک احمق هستی

خلاصه که کمی قبل تر عرض کردم «ولی تنها نبودن من شکل دیگری داشت»

من واقعا تنها نبودم چون همیشه کسی را داشتم که به فکر من باشد و من برای او مهم باشم و حاضر باشد هر وقت و بی وقتی جواب تلفن ها و پیامک هایم را بدهد. این که همچین آدمی همیشه کنار شما باشد احتمالا به این دلیل است که شما خودتان از قبل اقداماتی انجام داده اید. مثلا

احتمالا به کسی آنقدر محبت کرده اید که حاضر باشد برای جبران محبت های شما همیشه در خدمت شما باشد

یا شاید کسی را استخدام کرده باشید

یا حتی ممکن است خود را آنقدر نیازمند و بدبخت نشان داده باشید که کسی ترحم کند و بیاید و زیر بال و پرتان را بگیرد

اما هیج کدام درست نیست

حتی فکر های دیگری هم که الان دارید و تقریبا یقین دارید که باید یکی از این ها باشد اگر یکی از آن ها نباشد هم نیست

آدم هایی که همیشه کنار من بودند، بدون هیچ بهایی همیشه کنار من بودند. 

یعنی از من چیزی نمیخواستند

کاری

پولی

محبتی

هیچ،‌انگار آمده بودند که بصورت رایگان حرف های دل من را بشنوند و بدبختی هایم را تصور کنند و مرا راهنمایی کنند و و و

این ها مربی های من بودند

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۰۰ ، ۲۱:۵۲
محمدجواد ربیعی